khoshbakhti

S A L I J O O N

نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه می لغزد

 

 

 

ولی باران نمی داند که من دریایی از دردم.....

 

به ظاهر گرچه می خندم ولی اندر سکوتی تلخ می گریم....

نوشته شده در پنج شنبه 25 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 2:22 PM توسط good girl| |

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.

بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.

یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد

ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:

امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛

لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.

بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروزبهترین دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا

این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!

دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادهاببرد.
نوشته شده در پنج شنبه 18 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 9:3 AM توسط good girl| |

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.

بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.

یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد

ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:

امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛

لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.

بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروزبهترین دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا

این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!

دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادهاببرد
نوشته شده در پنج شنبه 18 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 9:3 AM توسط good girl| |

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.

بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.

یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد

ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:

امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛

لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.

بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروزبهترین دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا

این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!

دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادهاببرد
نوشته شده در پنج شنبه 18 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 9:3 AM توسط good girl| |

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.

بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.

یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد

ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:

امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛

لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.

بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروزبهترین دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا

این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!

دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادهاببرد
نوشته شده در پنج شنبه 18 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 9:3 AM توسط good girl| |

دو دوست با پای پیاده از جاده ای در بیابان عبور میکردند.

بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.

یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد

ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:

امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.

تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛

لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.

بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروزبهترین دوستم جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا

این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!

دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند

ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادهاببرد
نوشته شده در پنج شنبه 18 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 9:3 AM توسط good girl| |

دیگه اشکامو بهت نشون نمیدم

جای نقاشیاتم تکون نمیدم

دیگه هرچه قدر کنار من نباشی

به خودم اجازه ی جنون نمیدم

دیگه اشکامو بهت نشون نمیدم

جای نقاشیاتم تکون نمیدم

دیگه وقتی که کنار من نباشی

به خودم اجازه ی جنون نمیدم

دیگه روی میز برات گل نمیذارم

ادای مجنونا رم در نمیارم

هرچی خاک نشسته باشه تو اتاقت

بخدا یه ذره شم برنمیدارم

نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری

نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری

دیگه نامه های بازم نمیخونم

شبا که دیر کنی بیدار نمیمونم

تا بخوای به هیچکسی چیزی نمیگم

نمیگم چشمای تو کرده دیوونم

نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری

دیگه از تو هیچ سوالی نمیپرسم

بیخبر میمونی از شبای غصم

دیگه هرچی اتفاق بد بیفته

نمیتونی بخونی از توی قصم

دیگه راه به راه برات گل نمیچینم

شب تا صبح خواب چشاتو نمیبینم

شبا که با قهوه و غصه بیداری

حتی بی صدا کنارت نمیشینم

نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری

نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری

بگو نمیری

نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری
نوشته شده در سه شنبه 14 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 1:30 AM توسط good girl| |

 

   می ترسم از نبودنت....

 

   و از بودنت بیشتر

 

  نداشتن توویرانم می کند

 

  و داشتنت متوقفم

 

  وقتی نیستی کسی را نمی خواهم

 

  و وقتی هستی تو را می خواهم

 

  رنگهایم بی تو سیاه است

 

  و در کنارت خاکستری ام

 

  خداحافظی ات به جنونم می کشاند

 

  و سلامت به پریشانم

 

  بی تو دلتنگم

 

  و با تو بی قرار

 

  بی تو خسته ام

 

  و با تو در فرار

 

  در خیال من بمان ازکنار من نرو

 

  من خو گرفته ام به نبودنت

نوشته شده در دو شنبه 13 / 3 / 1391برچسب:,ساعت 2:18 PM توسط good girl| |


Power By: LoxBlog.Com