khoshbakhti
باز هم مهربانه به خوابم بیا بگذار لااقل به خواب هایم بگویم او مهربان بود نمی خواهم باور کنم کاش رفتنت دروغ سیزده می بود بوی اردیبهشت می آید و ... من هنوز بی تو زمستانم... 'There's a place I must go There's a place I must go It's not a place I have seen But I?ll get there in a blue dream Down an ocean road Past a sign that says 'good love town' Into a darkness where the stars do drown Where the starry me needs to be free And when the battle was done I was promised my sun But with a thousand nights gone To any kingdom I run And when the battle was done I was promised my sun But with a thousand knights gone To any kingdom I run There's a place I must go There's a place I must go For my heart is a child That stumbles lonely for the arms of the wild ♥از عشق که....نه.... به اندازه ی تمـــــــــــــــــــــام دلتنگی های دنیا دلتنگت هستم.... نگاه ساکت باران به روی صورتم دزدانه می لغزد ولی باران نمی داند که من دریایی از دردم..... به ظاهر گرچه می خندم ولی اندر سکوتی تلخ می گریم....
اما از عاقبت بی عقوبت! این همه فاصله،
از انتهای نامعلوم این کوچه های بی چراغ و چلچله
چرا.........می ترسم!......
من از لحظه ای که چشم های تو،
بین آوار این همه نگاه معنا دار گم شوند
من از دمی که بازدم تو پاسخش نباشد،
می ترسم
اما اگر راستش را بخواهی
نمی دانم که از عاقبت این همه ترانه و نامه ی بی جواب
می ترسم یا نه؟
فقط می دانم که.....محتاجم
محتاج سکوت ستاره
محتاج لطافت صبح
محتاج صبر خدا
من محتاج ترانه های بی قفس پر از کبوترم
من محتاج واژه های ساده و بی تکلفم
واژه هائی که بشود با آب غسلشان داد
من محتاج نگاهی از جنس آب و لبخندی از جنس صداقتم
من محتاج عطر یک احساس باران زده ی نمناکم
من محتاج توام
محتاج نگاه تو،
محتاج لبخند تو،
محتاج احساس تو،
همین
از این ساده تر و بی تکلف تر در کلام من نمی گنجد
من محتاج توام که بیایی و مرورم کنی
با یک هوا هق هق
با یک جفت نگاه خیس
من محتاج یک دنیا آسمان ِ ابریَم
که ببارد،....که برای من بشود،
بهانه ای از جنس معجزه
تا بگویم تو را به حرمت این ابرها که می گریند قسم...
بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد
ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:
امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.
تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛
لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروزبهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا
این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!
دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند
ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادهاببرد
بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد
ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:
امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.
تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛
لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروزبهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا
این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!
دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند
ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادهاببرد
بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد
ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:
امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.
تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛
لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروزبهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا
این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!
دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند
ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادهاببرد
بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد
ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:
امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.
تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛
لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروزبهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا
این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!
دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند
ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادهاببرد
بین راه سرموضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند.
یکی از آنها از سر خشم؛بر چهره دیگری سیلی زد.دوستی که سیلی خورده بود؛ سخت آزرده شد
ولی بدون آنکه چیزی بگوید، روی شنهای بیابان نوشت:
امروز... بهترین دوست من بر چهره ام سیلی زد.
آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند.
تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند و كنار برکه آب استراحت کنند.ناگهان شخصی که سیلی خورده بود؛
لغزید و در آب افتاد تا جایی که نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد.
بعد از آنکه از غرق شدن نجات یافت؛ بر روی صخره ای سنگی این جمله را حک کرد:
امروزبهترین دوستم جان مرا نجات داد.
دوستش با تعجب پرسید: بعد از آنکه من با سیلی ترا آزردم؛ تو آن جمله را روی شنهای بیابان نوشتی ولی حالا
این جمله را روی تخته سنگ حک میکنی؟!
دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد؛ باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش؛ آن را پاک کنند
ولی وقتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادهاببرد.
جای نقاشیاتم تکون نمیدم
دیگه هرچه قدر کنار من نباشی
به خودم اجازه ی جنون نمیدم
دیگه اشکامو بهت نشون نمیدم
جای نقاشیاتم تکون نمیدم
دیگه وقتی که کنار من نباشی
به خودم اجازه ی جنون نمیدم
دیگه روی میز برات گل نمیذارم
ادای مجنونا رم در نمیارم
هرچی خاک نشسته باشه تو اتاقت
بخدا یه ذره شم برنمیدارم
نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری
نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری
دیگه نامه های بازم نمیخونم
شبا که دیر کنی بیدار نمیمونم
تا بخوای به هیچکسی چیزی نمیگم
نمیگم چشمای تو کرده دیوونم
نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری
دیگه از تو هیچ سوالی نمیپرسم
بیخبر میمونی از شبای غصم
دیگه هرچی اتفاق بد بیفته
نمیتونی بخونی از توی قصم
دیگه راه به راه برات گل نمیچینم
شب تا صبح خواب چشاتو نمیبینم
شبا که با قهوه و غصه بیداری
حتی بی صدا کنارت نمیشینم
نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری
نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری
بگو نمیری
نمیخوام برام بمیری توفقط بگو نمیری
Power By:
LoxBlog.Com |